عاطفه درحالیکه کنار پنجره اتاق نشسته بود و بیرون را تماشا میکرد ، شنونده بگو مگوی پدر و مادرش بود . پدرش چند سال قبل بر اثر همنشینی با دوستان ناباب مبتلا به اعتیاد شده بود و سال گذشته به علت همین مساله او را از کارخانه اخراج کرده بودند . مادرش برای عقب نیفتادن کرایه خانه و مخارج زندگی کار میکرد .
عاطفه هر بار که یکی از متقاضیان مادرش را برای کارهای سخت منزل جلوی در به انتظار میدید ، قلبش مالامال از اندوه میشد . او می اندیشید : چرا مادرم که هنوز اثرات جوانی در چهره اش مشهود است باید برای گذران زندگی در خانه دیگران کار کند ؟
همیشه وقتی افکارش به اینجا میرسید علی رقم میل باطنیش از پدرش بدش می آمد . پدری که از سال گذشته فقط گاهی او را میدید و هر بار هم که به خانه می آمد پس از سر و صدای فراوان به زور از مادرش پول میگرفت و بعد تا مدتها ناپدید میشد . عاطفه دلش برای برادر کوچکترش میسوخت که همیشه چون او ناظر این جدالها بود ولی چاره چه بود ؟ در این گونه مواقع او را در آغوش میگرفت و گوشهایش را با دست می پوشاند . و آرام نوازشش مینمود . آن روز هم صدای مادرش می آمد که با گریه میگفت :
مرد از خدا بترس . دو تا بچه را رها کردی و رفتی ، اصلا کجایی ؟ صد بار بهت گفتم آن زهر مار را ترک کن و دوباره برو سر کار . به خدا من تنهایی از پس مشکلات بر نمیآیم . کرایه خانه ، خرج خوراک و لباس ، حالا هم که خرابی خانه . اقلا اگه از من خجالت نمیکشی از دختر بزرگت خجالت بکش . فردا که کسی بیاد در خانه را بزنه مثل آن یکی آبرویمان میرود .
و پدرش با خونسردی میگفت :
تو چقدر نق میزنی زن . من هم عین تو بچه هایم را دوست دارم . صدبار تا حالا رفتم دنبال کار ، ولی چکار کنم بهم کار نمیدهند . فعلا هم که لنگ نموندین . خرابی خانه هم که به عهده صاحبخانه است .
تو همیشه فکر خودت باش . اخه کسی به یه آدم معتاد کار میده ؟ صاحبخونه هم گفته همینی که هست . اگه ناراحتین خونه رو تخلیه کنین .
خب دنبال خونه بگرد . مگه جا قحطه ؟
چی داری میگی ؟ وسط زمستون خونه کجا بود ؟ از قیمت اجاره ها هم که خبر نداری . مجبوریم خودمون خونه رو تعمییر کنیم . به خدا من از صبح تا شب مثل سگ دو میزنم تا بلکه دستم رو جلو کسی دراز نکنم . ولی همش خرج کرایه خونه میشه . تو هیچ خبر داری بعضی شبا بچه هات سر گرسنه به زمین میذارن ؟ حالا اومدی پول هم میخوای ؟
فقط یه مقدار بهم بده . تمام استخوانهای بدنم درد میکنه . قول میدم ترک کنم و دنبال کار برم .
به خدا ، به پیر ، به پیغمبر ندارم .
دروغ میگی . توی اون کیفت باید پول باشه .
دست به اون کیف نزن . اونو بده به من .
پدر عاطفه بی توجه به التماسهای همسرش هر چه قدر پول بود برداشت و خانه را ترک کرد . مادر به شدت گریه میکرد و از خدا کمک میخواست عاطفه از اتاق بیرون اومد و مادرش را در آغوش گرفت .
چرا میذارید پول برداره ؟
دخترم من توی این محل آبرو دارم . پدرت رو که میشناسی اگه بهش پول ندم داد و فریاد راه میندازه و آبرو ریزی میکنه .
عاطفه هم مثل مادر به گریه افتاد .
گریه نکن دخترم . خدا بزرگه .
مادر چرا زندگی ما اینقدر فلاکت باره ؟ چرا ذره ای از خوشبختی انسانهای خوشبخت در زندگی ما نیست ؟
کفر نگو دخترم . تو تا مرا داری نباید غصه بخوری .
عاطفه مادرش را محکمتر به آغوش کشید و گفت : آه مادر من برای شما نگرانم . ای کاش میذاشتید عصرها من هم به کمک شما بیام .
نه دخترم تو که از صبح تا شب در بیمارستان مشغولی . به اندازه خودت زحمت میکشی . از اون گذشته اگه تو بخوای این کار رو بکنی کی عصرها از میثم نگهداری میکنه ؟ من عصرها به امید تو اونو تنها میذارم . تنها نگرانی من اجاره خونه است . نمیدونم جواب صاحبخونه رو چی بدم ؟ امروز پدرت هرچی برای اجاره خونه کنار گذاشته بودم برداشت و رفت . امیدوارم خدا باعث و بانی بدبختی ما رو به عذاب گرفتار کنه .
عاطفه برای دقایقی به اتاقش رفت و در کمدش را باز کرد . مقداری پول از حقوق خودش پس انداز کرده بود . این پول حاصل ماهها تلاش و کارش بود که در بیمارستان بعنوان بهیار به دست آورده بود . با پول از اتاق بیرون آمد و به مادرش نزدیک شد .
بگیرید مادر . این پول رو برای روز مبادا جمع کرده بودم .
مادر درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود با لبخندی تلخ به دخترش گفت : نه مادر جون .به این احتیاجی نیست . چند روزی از صاحبخونه مهلت میگیرم تا پول رو تهیه کنم . من اصلا دلم نمیاد که این پول رو خرج کنم . نگهش دار برای خودت .
بگیرید مادر . چرا با من تعارف میکنید . من و شما نداریم . اگه امروز به شما کمک نکنم پس کی میتونم کمک کنم ؟
مادر به اصرار عاطفه پول را گرفت و گفت : امیدوارم خوشبخت بشی دختر . در خانه پدرت که جز رنج و غصه چیزی نداشتی . از خدا میخوام که بیش از این منو پیش شما شرمنده نکنه .
عاطفه با نگاهی پر مهر به مادرش گفت :
حالا که ما پیش شما شرمنده هستیم . باور کنین مادر هر بار به دستهای شما نگاه میکنم قلبم به درد می آید . چرا شما نباید دستانی مثل دستهای زنانی که در خانه هایشان کار میکنید داشته باشید ؟ به خدا شما لایق بهترین زندگی ها هستید .
در آن غروب غمزده مادر و دختر هر دو گریستند .
عاطفه صبح که از خواب بیدار شد ، مادرش صبحانه را آماده کرده بود و به خیاطی مشغول بود . برادرش میثم که چهار سال بیشتر نداشت روی خود را کنار انداخته و از سرما جمع شده بود . عاطفه به طرفش رفت و روی او را پوشاند بعد آرام در اتاق را باز کرد و بیرون آمد . کنار حوض خانه با آب سرد صورتش را شست . دستانش از فرط سرما قرمز شدند و از درون لرزشی عجیب سراسر بدنش را فرا گرفت . با خود اندیشید : بیچاره مادر چگونه با این آب سرد رخت و لباس و ظرفها را میشوید .
وارد خانه شد و به مادرش سلام داد .
عاطفه درحالیکه دستانش را روی بخار گرم میکرد گفت : چرا زحمت کشیدید مادر ؟ شما تا دیر وقت خیاطی میکردید از صبح زود هم بیدار شده اید خدای نکرده بیمار نشید ؟
مادر با مهربانی گفت : نه دخترم . تو نگران نباش . برو ناشتا ات رو بخور .
مادر عاطفه از صبح زود تا حوالی ظهر خیاطی میکرد و بعد از ظهرها هم برای کارگری به خانه های مردم میرفت . عاطفه هر بار به صورتش مینگریست حس میکرد خسته است . ولی هرگز به او شکایت نمیکرد . آرزو کرد ای کاش پسر بودم و به جای مادر کار میکردم در آن صورت نمیگذاشتم او کار کند . ولی افسوس که مادرم میگه تو دختری جوان هستی من نمیتونم بگذارم هر جایی کار کنی . در جامعه گرگهایی در لباس میش هستند و من از آنها میترسم . آنها پدرت را که مردی بالغ بود به دام انداختند تو که دختر جوان و بی تجربه ای هستی .
پس او مجبور بود ببیند و تحمل کند و تصور نمیکرد هیچ چیز در دنیا برایش سخت تر از این باشد . سال گذشته به خاطر پدرش خواستگاری را که به خواستگاری اش آمده بود از دست داد . مادرش بسیار غصه خورده و عاطفه به او دلداری داده بود . او تقدیر خود را چنین میدید که نخواهد توانست ازدواج کند . اولا به دلیل اعتیاد پدرش و ثانیا او حتی بشقابی به عنوان جهیزیه نداشت تا به خانه شوهر ببرد .
عاطفه اندوهگین از یادآوری گذشته و آینده آهی کشید و چای خود را هم زد . میلی به صبحانه نداشت . چای را خالی سر کشید و از جا بلند شد . لباس پوشید و جلوی در از مادرش خداحافظی نمود . منزل آنها در یکی از محله های جنوب تهران بود و محل کارش در یکی از بیمارستانهای شمال شهر قرار داشت . او پس از گرفتن مدرک سیکل به یکی از دبیرستانهای بهداشت قدم نهاده بود تا پس از اخذ مدرک مستقیما وارد محیط کار شود . هر روز وقت رفتن به محل کار سر کوچه شان آن پسرک مزاحم را میدید . بارها شکایتش را به مادرش برده بود و یکبار هم که مادرش در خانه آنها رفته بود و به مادر آن پسر تذکر داده بود ، مادر پسرک بنای داد و فریاد گذاشته و گفته بود :
حالا دخترت را میخواهی قالب کنی عملش فرق میکنه . آخه دختر تو لایق متلک گفتنه ؟ چی داره ؟ پسر من باید کمش بیاد که به دختر تو متلک بگه . خوبه که یه جارو کش بیمارستان بیشتر نیست . اگر باباش رو نمیدید لابد ادعای پادشاهی میکرد .
و عاطفه مادرش را به خانه برده بود و گفته بود ولشون کنید مادر . با اینها نباید هم کلام شد . من مسیرم رو عوض میکنم .
مادر میان گریه گفته بود : اینها همش به خاطر باباته . اگر سایه یک مرد سر این خانه باشه کی جرات میکنه به تو بد و بیراه بگه ؟ اگه باز هم مزاحم شد بگو تا به کلانتری شکایت کنم .
نه مادر به آبرو ریزیش نمی ارزه . خودم مشکل رو حل میکنم .
با اینکه عاطفه مسیر رفت و برگشتش رو عوض کرده بود باز هم او دست بردار نبود و هر روز تا مسیری دنبال او می افتاد و با اون قیلفه کریه به او بد و بیراه میگفت . گویی بعد از اینکه به مادرش شکایت کرده بودند بدتر شده بود . عاطفه از شنیدن حرفهای او دجار عذاب وجدان میشد و با بی اعتنایی به راهش ادامه میداد .
یک نظر هم به ما بکن . مگه ما دل نداریم ؟ آخه چی میشه اگه یه روی خوش به ما نشون بدی ؟
عاطفه با عصبانیت به سویش برگشت و پرسید : تو از جون من چی میخوای ؟
هیچی . با ما رفیق شو . ضرر نمیکنی ها ؟
خفه شو بی شرف بی آبرو . مگه من چه حرکتی کردم که تو اینقدر گستاخانه حرف میزنی ؟ مگه تو ناموس نداری ؟ دوست داری کسی دنبال خواهر و مادرت بیفته ؟
پسر مزاحم با لبخندی زشت گفت : ترش نکن . آنقدر ها هم که تو فکر میکنی من بد نیستم .
عاطفه از حرفهای او دچار چندش شد . بحث با او بیفایده بود . با عجله گام برداشت و به خیابان اصلی رسید . به ساعتش نگاه کرد . منتظر دوستش نرگس بود . او هر روز سر ساعت به ایستگاه میرسید و با هم به بیمارستان میرفتند . وقتی نرگس می آمد پسری که مزاحمش میشد پی کارش میرفت .
روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته بود که نرگس آمد .
سلام عاطفه جون .
سلام نرگس چطوری ؟
ای بد نیستم . دیر که نکردم ؟
نه نرگس جان . حال مادرت چطوره ؟
نرگس آهی کشید و گفت : حال او بهتر شده . راستش هر قدر که حال او بهتر میشه حال من بدتر میشه .
عاطفه گفت :برای چی ؟
خودت که میدونی . اونها در عوض یک شرط مادر منو درمان کردند . باید به قولی که دادم عمل کنم و با پسر عموی بیسوادم ازدواج کنم . تو که میدونی خرج عمل مادرم خیلی سنگین بود . شبی که پس از سالها نزد عمویم رفتم تا کمکم کنه این شرط را پیش پایم گذاشت . من اون موقع تحت شرایطی مجبور به قبول این پیشنهاد شدم . به خاطر مادرم باید قبول میکردم وگرنه او میمرد .
عاطفه اندیشید اگه او جای نرگس بود چه میکرد ؟ هیچ ! او هم قبول میکرد . در عوض مادر مهربانش را از دست نمیداد . شاید با وجود مادر میتوانست هر چیزی را تحمل کند ولی بی وجود او حتی نمیتوانست در برابر کوچکترین مشکلی مقاومت کند . رو به نرگس کرد و گفت : اوضاع تو اونقدرها هم بد نیست نرگس . این همه مادرها برای ما فداکاری میکنند . حالا یکبار هم ما فداکاری کنیم . مادر تو هم بعد از فوت پدرت برای تو خیلی زحمت کشید .
آخه عاطفه عزیز ، تو که اونو ندیدی . اگر ببینی به من حق میدی . بی سواده حتی نمیتونه یک کلمه بخونه یا بنویسه . همیشه نا مرتب و ژولیده است . حتی پول توی جیبش را هم عمویم میده . تا به حال چندین جا برای خواستگاری رفته ولی هیچ دختری حاضر به ازدواج با او نیست . سنش هم سی و دو به بالاست . با هم خیلی تفاوت سنی داریم . خدایا حتی از فکر کردن به او دچار عذاب میشم .
عاطفه دست دوستش را فشرد و گفت : نرگس جان تو میدونی زن میتونه مرد رو عوض کنه . تو به خاطر مادرت کاری کردی که این از نظر خداوند دور نیست . خدا را چه دیدی ؟ شاید زندگی خوبی داشته باشی .
تو رو خدا بس کن عاطفه . تو مثل مادر بزرگها حرف میزنی . من هنوز ازدواج نکردم دچار عذاب شدم . مادرم که از قضیه چند روزی است با خبر شده میگوید : من پول را کم کم به خان عمو برمیگردانم تو مجبور نیستی با او ازدواج کنی . ولی عموی خسیسم میگه من که پول را کم کم ندادم که کم کم بگیرم . در عوض آن پول هم از سفته گرفته و میگوید که هر وقت عروسش شدم پاره اش میکند . تو عموی منو نمیشناسی اگر قبول نکنم واقعا آن را اجرا میگذارد . او با نامردی سهم ارثیه پدر بزرگم رو که برای پدرم گذاشته بود بالا کشید وگرنه ما حالا اینقدر در تنگنا نبودیم .
عاطفه با صبوری گفت : همه چیز درست میشه نرگس جان .
راستی از پدرت چه خبر ؟
دیشب اومد و اجاره خونه رو گرفت و رفت .
نرگس گفت : حالا چکار میکنید ؟
هیچی من یک مقدار پول پس انداز کرده بودم به مادرم دادم .
نرگس با اندوه پرسید : مگه آنها را جمع نکرده بودی که آن سرویس پارچ و لیوان را برای خودت بگیری ؟
ای بابا نرگس جان ، مادرم به آن پول بیشتر نیاز داشت تا م . امروز صاحبخانه می آمد که کرایه را بگیرد . تو او را ندیده ای حتی از یکروز کرایه خانه چشم پوشی نمیکند . تازه چه کسی با من تحت شرایط فعلی ازدواج میکند . فکر نمیکنم حتی یکی مثل پسر عموی تو حاضر به ازدواج با من باشد .
دیگه اینقدر خودت رو دست کم نگیر .
من که دروغ نمیگم . خانه کرایه ای . پدری معتاد و سر و وضعی که خانه ما داره . دیگه از دست پدرم ذره ای آبرو در محل نداریم . صاحبخانه جوابمون کرده بود . مادر آنقدر عجز و لابه کرد که پشیمان شد ولی کرایه را اضافه کرد .
او که داره کرایه اش رو میگیره پس چرا جوابتون کرد ؟
شاید فکر کرده آن آلونک را بیشتر از این اجاره میکنند .
غصه نخور عاطفه جون . باز هم خدا را شکر که مادرت سالمه . مادر من از این ببعد نباید کار کنه . من بعد از ازدواج باید او را پیش خودم ببرم . یا اینکه مراقبش باشم . دوست ندارم بعدا زیر منت خان عمو باشم . از طرفی جلوتر به من گفته وقتی عروسی کردی نباید بری . خلاصه اینکه خیلی اعصابم بهم ریخته .
هر دو دوست سکوت کردند . شاید نمیخواستند بیش از این یکدیگر را برنجانند . اتوبوس رسید و هر دو سوار شدند .
نظرات شما عزیزان:
s 
ساعت7:48---13 ارديبهشت 1391
bita 
ساعت19:17---3 فروردين 1391
rasti age man bekham kolan danlol konam hameye faslharo chan gig misheeeeeeeeeehttp://loxblog.ir/images/smilies/smile%20(15). gifeeeee
bita 
ساعت19:13---3 فروردين 1391
mishe beporsam kolan chand fasleeeeeeee? khob bod-
ali reza 
ساعت16:44---30 آبان 1390
salam dastet dard nakone jaleb bood fasle dovomo key mizari
پاسخ:salam ali reza mitoni alan beri bekhoni gozashtam ta farda sae mikonam tafarda fasle 4 ro ham bezaram